بی مقدمه بریم سر اصل مطلب.سوزنم خیلی به ندرت یجا گیر میکنه ولی وقتی گیر میکنه دیگه آسون عبور نمیکنه. نمیدونم شاید این گیر نکردنها بد عادتم کرده و این نوادر که پیش میان تمامی حواسم فول آلرت معطوف اون آدم میشن و بهر دلیلی هم که ارتباط پا نمیگیره سکوت میکنم و فاصله میگیرم و علی الضاهر عادی میشم (غیر اف خط پانزدهم...
بی التهاب روزهای پشت سر و در سکوت شب برایت مینویسم. مهدیس جان من به صرافت این چشم انتظاری های بیگاه دلم خوش بود و نبض زندگی رو به مدار دلتنگی ها کوک کرده بودم. صدای پای کلمات بود که شادی بسر مینداخت و سازمونو به رقص میاورد. از قصه شاه پریون میگفتم تا چشماتو ازین قاب دزدکی ببینم و خط به خط خط پانزدهم...
از خوشحالی خوابم نمیبره و این حجم از هیجان رو فقط میتونم شاید با یه یخورده نوشتن کنترل کنم. دوتا از بهترین آدمایی که میشناسم قراره نقل مکان کنن و بیان به فاصله شیش ساعتیه من ساکن بشن. ممرضا و پریا. چقد من این دوتا رو دوست دارم حد نداره و کلی سر حالم از بابت اینکه شاید بشه راحت تر رفت اومد کرد دیگه ا خط پانزدهم...